معنی کند زبان

فرهنگ فارسی هوشیار

کند زبان

(صفت) کسی که زبانش بهنگام سخن گفتن کند باشد الکن.

حل جدول

کند زبان

‌اخرس

الکن

لغت نامه دهخدا

کند

کند. [ک ُ ن ُ] (ع ص) ناسپاس. (منتهی الارب) (آنندراج). کافرنعمت. (از اقرب الموارد).

کند. [ک َ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

کند. [ک َ] (اِخ) از نواحی خجند است و به «کند بادام » معروف است به سبب فراوانی بادام آن که پوسته ٔ نازک دارد و با مالیدن دست مقشرشود. (از معجم البلدان). نام دهی است در ماوراءالنهر بر طریق کاشغر که بادام خوب از آنجا آورند. (برهان) (ناظم الاطباء). نام دهی است از خجند. (غیاث). دهی است از ده های خجند در راه کاشغر که بادام خوب در آن می شود کند بادام گویند. (فرهنگ رشیدی). دهی در راه کاشغر که بادام او مشهور است. (جهانگیری). یا کند بادام، از نواحی خجند است و معنای آن قریهاللوز است چه لوز (بادام)، بدان جای بسیار بود. (مراصد از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و از آنجاست سدیدالدین عمیدالملک کندی، ممدوح سوزنی. (یادداشت ایضاً):
سدیدالدین عمیدالملک کندی
که شاخ نخل بخل از بیخ کندی.
سوزنی.
تو مغز کند بادامی و مادام
به مغز آرد بها بادام کندی.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی.
صدبار به هرلحظه در کند شکسته.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
نی چو دو چشم تو است گر بکنی نیم خیز
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
رجوع به کند بادام شود.

کند. [] (اِخ) دهی از دهستان ارادان بخش گرمسار است، که در شهرستان دماوند واقع است و 577 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

کند. [ک ُ] (اِخ) قریه ای است از قرای سمرقند. عالم و فقیه ابوالمحامدبن عبدالخالق بن عبدالوهاب بن حمزهبن سلمه کندی متوفی به سال 551 هَ.ق. بدان منسوب است. (از معجم البلدان).

کند. [ک ُ] (ص) دلیر و پهلوان و مردانه و شجاع. (برهان) (ناظم الاطباء). پهلوان و دلاور که کندآور نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). پهلوان و دلیر و مردانه بود و آن را کندآور نیز خوانند. (جهانگیری). پهلوان جنگی که حریف و دشمن جنگی خود را کند آورد و عاجز کند و آن راکندآور گویند و کندی به معنی دلیری. (انجمن آرا) (آنندراج). «کوند»، (شجاع، دلیر)، سانسکریت (پراکریت)، کونثا (شجاع)، بلوچی، کونت (شجاع، خشن، ابله). هرن و هوبشمان کندآور... رامرکب از همین کلمه دانسته اند و کندی حاصل مصدر آن است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || فیلسوف و دانا و حکیم. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به کُندا شود. || نقیض تیز هم هست چنانکه گویند: این کارد کند است، یعنی تیز نیست. (برهان). ضد تیز. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). ضد تیز، تند. (انجمن آرا) (آنندراج). هرچیز که تیز و تند نباشد. و شمشیر و کاردی که تیز و برنده نباشد. (ناظم الاطباء). دیربرنده. نابر که تیز نباشد. مقابل تیز. که تیزی آن بشده یا کم شده، چنانکه دندان با خوردن سرکه و امثال آن. که خوب نتواند جویدن. که خوب نبرد. آنکه به دشواری برد. کلیل (شمشیر و کارد و جز آن). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زهی به هیبت تو کند شرک دندان را
زهی به حشمت تو تیز شرع را بازار.
وطواط.
ولی باید اندیشه را تیز وتند
برش برنیاید ز شمشیر کند.
نظامی.
|| هر چیزبطی ٔ. (ناظم الاطباء). بطی ٔ. مقابل تند. ضد سریع. درنگی. دیررفتار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حسیر. (ترجمان القرآن). سست:
وگر کند باشد به پیش آمدن
ز کشور سوی شاه خویش آمدن.
فردوسی.
خروشی برآورد چون پیل تند
فروماند کافور بر جای کند.
فردوسی.
ایشان سوارانند و من پیاده و من با ایشان در پیادگی کند. (تاریخ بیهقی).
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند.
نظامی.
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز.
سعدی.
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
سعدی.
نباید سرد و خشک و کند بودن
بباید گرم و تر و تند بودن.
کاتبی.
- کندگونه، بطی ٔ. سست.
- کندگونه شدن، بطی ٔ و سست شدن. از دست دادن جلدی و سرعت در رفتار. ناتوان شدن:
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
کسائی.
|| (اصطلاح موسیقی) قرار داشتن ضربه های میزانها در یک قطعه ٔ طولانی و ممتد، مقابل تند. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح نقاشی و مینیاتور) خط کلفت. مقابل تند. (فرهنگ فارسی معین). || کودن. نادان. ابله. بی وقوف. (ناظم الاطباء). بلید. آنکه دیر دریابد. کودن. جامد. کورذهن. دیرفهم. دیریاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || هر چیز نارایج وپست قیمت که لایق فروش نباشد. (ناظم الاطباء). || (اِ) کنده ای که بر پای مجرمان و گریزپایان نهند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). بندی باشد چوبین که بر پای محبوسان نهند. (اوبهی). بندی باشد چوبی که بر پای محبوسان نهند. (لغت فرس اسدی). کنده که بر پای مجرمان نهند. (جهانگیری). کنده ای که بر پای گنهکاران و گریزپایان نهند و پای بند. (ناظم الاطباء). تیری که پای مسجون در آن نهند تا نتواند رفت. آلتی چوبین که پای بندی در آن نهند تا نتواند ایستادن و رفتن. تیری که بر آن جای پای کرده اند با میلی آهنین که به انتهای آن نیز قفلی هست تا پای در آن استوار ماند. تیری که در آن جای ساق تراشیده و رزه ای چند بر آن تعبیه کرده و ساق مجرم در آن نهند و میله ای از آهن از رزه ها درگذرانند تا مجرم رفتن نتواند. بخاو. زاولانه. پاوند. پابند. کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
روز رزم از بیم او در دست و در پای عدو
کندها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
در هر دو دست رشته ٔ بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقه ٔ کندست چون رکاب.
مسعودسعد.
آن شراب حق، ختامش مشک ناب
باده را ختمش بود کند و عذاب.
مولوی.
|| خصیه و آلت تناسل را نیز گفته اند و به این معنی با کاف فارسی (گند) هم آمده است و اصل آن است. (برهان). خصیه و گند و آلت تناسل. (ناظم الاطباء). خرزه بود. (اوبهی). و رجوع به گند شود.

کند. [ک َ] (اِ) شکر و معرب آن قند است. (برهان) (غیاث) (فرهنگ رشیدی). شکر و معرب آن قند باشد و آن را کاند نیز خوانند. (جهانگیری). شکر باشد. کندابه یعنی شربت و نوشابه نیز به همین معنی است... بالجمله قند معرب کند است. (انجمن آرا) (آنندراج). قند و قنده معرب آن است. (منتهی الارب). کنت. قند معرب از ریشه ٔ ایرانی «کن » (کندن). (از حاشیه ٔ برهان چ معین) (از فرهنگ فارسی معین). قند و شکر. (ناظم الاطباء). قند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
امروز ز کندهای ابلوچ
پهلوی جوالها دریده.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| به ترکی ده راگویند که در مقابل شهر است. (برهان). به ترکی مطلق ده را گویند که در مقابل شهر است. (برهان). به ترکی ده مطلق را گویند. (غیاث). || به زبان ماوراءالنهر مطلق شهر را گویند و کنت مرادف آن است. (فرهنگ رشیدی). به ترکی شهر را گویند و آن را کنت نیز خوانند و به تازی مدینه و مصر و بلد نامند. (جهانگیری). به ترکی دیه و شهر را کند و کنت گویند چنانکه تاشکند یعنی، دهی و شهری که از سنگ ساخته شده. (انجمن آرا) (آنندراج). شهر. قصبه و در لهجه ٔ آذری ده. قریه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی مکان و محل وشهر و به صورت پسوند در امکنه ٔ ماوراءالنهر دیده می شود: اوزکند. بیکند. خواکند. سمرقند... یاقوت در کلمه ٔ «اوزکند» گوید: خبرت ان «کند» بلغه اهل تلک البلاد (ماوراءالنهر) معناه القریه، کمایقول اهل الشام «الکفره». (حاشیه ٔ برهان چ معین). ده. (ناظم الاطباء):
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال.
بهرامی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه در: اوزکند، بازکند، بیکند، تاشکند، سکلکند، شهرکند، فیروزکند، نوکند، هرکند، یوزکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به هر یک از کلمات فوق شود. || (اِ) جراحت و ریش. (برهان) (غیاث) (رشیدی) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین):
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را ز پی کند حجامت.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری و رشیدی و فرهنگ فارسی معین).
|| گریز که از گریختن است. (برهان) (غیاث). به معنی گریز نیز آمده، چنانکه گویند فلانی کندی زد. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ فارسی معین). گریز و فرار. (ناظم الاطباء). || تبرتیشه. (ناظم الاطباء). || در مصطلحات نوشته که به اصطلاح تیراندازان کششی که بعد کشیدن کمان در حالت گشاد تیر کنند. (غیاث) (از آنندراج):
آغوش می گشایی و خمیازه می کشی
دل صید ناوک غلطانداز کند تست.
میرزا معز فطرت (از آنندراج).
واله چو به اختیار نتوان
زد از سر کوی دوست کندی.
واله هروی (از آنندراج).
|| شکاف. معبر: من از دریای مغرب با چندین هزار سوار و فیل بیرون آمدم و نیز از ظلمات بیرون آمدم از کندی که او در میان دو کوه بکنده است بیرون نتوانم آمد. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (ن مف) کنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در ترکیبات به معنی کَندَه آید:آبکند. سیلابکند. (فرهنگ فارسی معین). || مخفف آکند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز خاک شمس فلک زر کند که تا گردد
ستام و کام و رکاب براق او زرکند.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فردا که نهد سوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زرکند.
خاقانی.
و رجوع به زرکند در همین لغت نامه شود.


زبان

زبان. [زَب ْ با] (اِخ) پدر محمدبن زبان راوی است. (از قاموس) (تاج العروس) (منتهی الارب). رجوع به محمدبن زبان شود.

تعبیر خواب

زبان

اگر بیند که او را دو زبان است، دلیل است که حق تعالی او را علم و دانش روزی کند. اگر بیند که از دست خود زبان را ببرید تا سخن نگوید، دلیل که از باطل گوئی توبه کند و خاموشی اختیار کند. اگر بیند که بر سخنش خطائی زشت رفت، دلیل است سخنی گوید که رضای خدا باشد. اگر بیند کسی زبان دردهان او نهاد، دلیل که او را قوتی و حجتی بود از کسی در سخن. اگر بیند که زبان کسی می مکید، دلیل که از آنکس علم و دانش حاصل کند. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر کسی بیند زبان او دراز شده بود، دلیل که کسی او را غمز کند یا دشنام دهد. اگر کسی بیند زبان او آویخته بود و به دو شاخ گشته بود، دلیل که درمیان مردم منافقی کند. اگر بیند که در اصل زبان هیچ نداشت، دلیل که از شغل همه فرو ماند و دشمن بر او چیره شود. اگر بیند سر زبانش بریده بود، چنانکه هیچ سخن نتوانست گفت، دلیل که شغل او بیشتر بر دست وکیلش برآید. - اسماعیل بن اشعث

اگر بیند زبان او قوی و ستبر بود، دلیل است مناظر و سخنور بود و بر خصم غلبه کند. اگر بیند زبان او درازند، دلیل که درشت سخن و بدگوی بود و مردمان را به زبان رنجاند. اگر بیند زبانش گردیده بود، دلیل است بیچاره و بیمار شود. اگر بیند که زبانش ریش بود، دلیل که بر کسی بهتان گوید، یا بر کسی گواهی به دروغ گوید. اگر بیند زبان او موی برآورده بود، دلیل که از بان خویش، در رنج و بلا افتد. اگر بیند زبان او آماس کرده بود، دلیل است به سبب گفتارش اومال حاصل شود، بر قدر آماس زبان. - حضرت دانیال

فرهنگ عمید

زبان

(زیست‌شناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می‌شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می‌کند و انسان به‌وسیلۀ آن حرف می‌زند،
[مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت،
* زبان اوستایی: از قدیمی‌ترین زبان‌های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده،
* زبان ‌بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیب‌جویی و بدگویی کردن،
* زبان ‌بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = * زبان بر کسی باز کردن: جهان‌دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹)،
* زبان‌ بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن، خاموش شدن،
* زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموش شدن،
* زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، کلمه‌ای بر زبان آوردن: با من به ‌سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸)،
* زبان ‌حال (حالت): [مجاز]
وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند،
زبان دل: چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به ‌اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶)،
* زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن: شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸)،
* زبان ‌دل: [مجاز] زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند،
* زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن، خاموشی گزیدن: زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن‌ گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷)،
* زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
بسیارحرف زدن، پرحرفی کردن،
زبان‌بازی کردن،
* زبان ‌زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
سخن گفتن، حرف زدن،
زبان‌درازی کردن،
چشیدن،
* زبان‌ زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می‌کنند و قاعده‌اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می‌کنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب ز‌ا‌ب) می‌گویند،
* زبان ‌ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
زبان ‌ستاندن، قول گرفتن،
(مصدر متعدی) خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن،
* زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن، خاموش کردن: به‌ کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷)،
* زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان ‌قلم، نوک قلم،
* زبان کوچک: (زیست‌شناسی) ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به‌شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است،
* زبان گاو: [قدیمی]
نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴)،
(زیست‌شناسی) = گاوزبان
* زبان ‌گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن،
* زبان گل‌ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گل‌ها در نظر گرفته‌اند، مثلاً گل همیشه‌بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب‌بو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بی‌علاقگی است،

معادل ابجد

کند زبان

134

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری